loading...
انجمن علمي زبان و ادبيات عربي
آخرین ارسال های انجمن
abbasi بازدید : 84 دوشنبه 19 اسفند 1392 نظرات (0)
چند حکایت زیبا به زبان عربی با ترجمه

حکایت ۱

قالَ الطِّفلُ لِوالِدِهِ متعجِّباً: « عجباً مِن والِدِ صدیقی! »


كَمْ‌ هو بخیل!؟ أقامَ الدُّنیا عِندَما اِبتَلَعَ صَدیقى درهماً.»


كودك با تعجّب به پدرش گفت: از پدر دوستم تعجّب می كنم.


چقدر خسیس است!؟ دنیا را به هم ریخت وقتی دوستم یك سكّه یك درهمی بلعید.»


حکایت ۲

قالَت الوالدةُ‌ لِطَفلَتِها:


« اِذهَبـى إلی ساحةِ المنزل و ﭐنْظُرى هل السَّماءُ صافیةٌ أم غائمةٌ؟


ذَهَبَت الطفلةُ ثُمَّ رَجَعَت و قالَتْ:


« آسفة یا والدتى، لِأنَّنـى ما قَدَرْتُ أنْ أنظُرَ إلی السَّماءِ؛ لِأنَّ المَطَرَ كانَ شدیداً.»


مادر به دختر كوچكش گفت:


« به حیاط خانه برو و ببین آسمان صاف است یا ابری؟


كودك رفت ، سپس برگشت و گفت:


«متأسفم مادر، چون من نتوانستم به آسمان نگاه كنم.آخر باران شدید بود».


حکایت ۳

قالَ الطَّبیبُ لِلمریض:


« یَجِبُ عَلَیكَ أنْ تأكُلَ الفاكِهَةِ بِقِشرِها. لِأنَّ قِشرَ الفاكهة مفیدٌ.»


قال المریض: « حَسَناً ، سَأفعَلُ ذلك.»


سَألَ الطبیبُ: <و الآن. قُلْ لـﻰ أﻯَّ فاكهـﺔٍ تُحِبُّ ؟>


فأجابَ المریض:< الموز و الرَّقّـﻰ.>


پزشك به بیمار گفت:


< باید میوه را با پوستش بخوری. چون پوست میوه مفید است.>


مریض گفت: <بسیار خوب، این كار را انجام خواهم داد.>


پزشك سؤال كرد: « حالا به من بگو چه میوه ای دوست داری؟»


مریض جواب داد: « موز و هندوانه»


حکایت ۴

المعلِّم: ما هوَ جمعُ « الشَّجَرَة».؟


التلمیذ: « الغابة» یا استاذ.


معلّم : جمع درخت چه می شود؟


دانش آموز: جنگل، استاد.


حکایت ۵

قالَ السَّجانُ لِلمُجرمِ الّذى كانَ قَد دَخَلَ السِّجْنَ جدیداً:


« هذا السِّجنُ،‌سِجْنٌ مثالـىٌّ. نحن نَستَخدِمُ السُّجَناءَ فِى نَفْسِ الشُّغلِ الّذى كانوا مشغولینَ بِهِ قَبلَ


دُخولِهِم فِى السِّجْنِ، ماذا كانتَ مِهْنَتُكَ فِى الماضى؟»


أجابَ السَّجینُ بِتَبَسُّمٍ:


« كُنتُ حارساً جَنبَ مَدْخَلِ بِناءٍ.»


زندانبان به جنایتكاری كه به تازگی وارد زندان شده بود گفت:


« این زندان، یك زندان نمونه است. ما زندانیان را در همان شغلی به كار می گیریم كه قبل از ورودشان به زندان به آن


مشغول بودند. شغل تو در گذشته چه بوده؟»


زندانی با لبخند جواب داد:


« نگهبانِ درِ ورودیِ یك ساختمان بودم.»


حکایت۶

تَعِبَت الاُمُّ مِن أعمالِ المنزل. فَذَهَبَتْ إلی غُرفَتِها لِلاستراحة.


فَجأةً صاحَ ولدُهُ:


«ماما، اُریدُ كَأساً مِنَ الماءِ البارِد.»


قالتَ الأمُّ : «أنا تَعِبَةٌ. اِذْهَبْ و ﭐشرَب الماء بِنَفسِكَ.»


صاحَ الوَلَدُ مَرَّةً اُخرَی: « اُریدُ الماءَ.»


فَقالَت الاُمُّ: « اِشْرَبْ بِنَفْسِك و إلّا أضرِبُكَ.»


بَعدَ قلیلٍ قال الوَلَد: « ماما، عِندَما جِئتِ لِضَربـى؛ اُحْضُرى كَأساً مِنَ الماءِ البارد.»


مادر از كارهای خانه خسته شد.


پس برای استراحت به اتاقش رفت.


ناگهان پسرش فریاد زد: «مامان،‌ یك لیوان آب سرد می خواهم.»


مادر گفت:‌من خسته ام. برو خودت آب بنوش.»


پسر بار دیگر فریاد زد: «آب می خواهم.»


مادر گفت: « خودت آب بنوش و گرنه تو را می زنم.»


بعد از مدّت كمی پسر گفت: « مامان، وقتی برای زدنم آمدی، یك لیوان آب سرد هم بیاور.»


حکایت ۷

قالَت الزوجةُ لِلطَّبیب: « زَوجى یَتَكَلَّمُ و هوَ نائمٌ فـى اللَّیل. ماذا أفعَلُ ؟


أجابَ الطَّبیبُ: «أعْطیهِ فُرصةً لِیَتَكَلَّمَ فـى‌النَّهار.»


زن به پزشك گفت: « همسرم شب در حالی كه خواب است حرف می زند. چه كار كنم؟


پزشك جواب داد: « به او فرصتی بده تا در روز حرف بزند.»


حکایت ۸


قالَت الوالِدةُ لِابنهِا: « إذا تَضرِبُ القِطَّةَ؛ سَأضرِبُكَ و إذا تَجُرُّ اُذُنَها؛ أجُرُّ اُذُنَكَ.»


فَقالَ الابنُ: « و إذا أجُرُّ ذَیلَها؛ ماذا تَفعَلینَ؟.


مادر به پسرش گفت: « اگر (هر گاه) گربه را بزنی؛ تو را خواهم زد و اگر گوشش را بكشی؛ گوشَت را می كشم.»


پسر گفت: « و اگر دمش را بكشم؛ چه كار می كنی؟»


حکایت ۹

الكَذّابُ الأوّلُ: « عِندى بِناءٌ مِن مِائةِ طابِقٍ! الطّابِقُ المِائةٌ فَوقَ السَّحاب!»


الكذّابُ الثّانـى: « هذا أمرٌ بَسیطٌ. عِندى حمارٌ كبیرٌ؛ أرجُلُهُ عَلَی الأرضِ و رأسُهُ فـى‌ السَّحاب! »


الكذّابُ الأوّل: وَ كَیفَ تركَبُ عَلی هذا الحِمار؟»


الكذّابُ الثّانـى: « أذهَبُ فَوقَ سَطحِ بِنائكَ.»


دروغگوی اوّل: ساختمانی صد طبقه دارم كه طبقه صدم بالای ابر است.


دروغگوی دوم: این چیز ساده ای است . الاغ بزرگی دارم كه پاهایش روز زمین و سرش در ابر است.


دروغگوی اوّل: « و چگونه روی این الاغ سوار می شوی؟ »


دروغگوی دوم: « روی بام ساختمانت می روم.»


حکایت ۱۰

اِلتَقَی رَجُلٌ نحیفٌ بِرَجُلٍ سَمینٍ.


فبادَرَهُ الرَّجُلُ السَّمینُ و قالَ لَهُ ضاحِكاً:


«النّاسُ یقولون فـى‌البلاد مَجاعة.»


فقالَ النَّحیفُ :‌« نَعَم و یقولون إنّكَ سَبَبُ المجاعة.»


مرد لاغری به مرد چاقی برخورد كرد .


مرد چاق پیشدستی كرد و با خنده به او گفت:


« مردم می گویند در كشور قحطی شده است.»


مرد لاغر گفت: « بله و می گویند كه تو علّت قحطی هستی.»


حکایت ۱۱

الطفل : هل لک أسنان یا جدّی ؟

   الجدّ : لا ، یا ولدی .

   الطفل : إذن ، اِحتَفِظْ لی بهذه التفّاحة حتی الغدّ

حکایت ۱۲

  سأل المعلمُ التلمیذَ :  اذا کان فی جیبک عشرون دیناراً ضاعت منک عشرةُ دنانیر .فماذا فی جیبک؟

  أجاب التلمیذ : فی جیبی ثقبٌ 




ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 30
  • کل نظرات : 6
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 18
  • آی پی امروز : 16
  • آی پی دیروز : 8
  • بازدید امروز : 48
  • باردید دیروز : 16
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 3
  • بازدید هفته : 134
  • بازدید ماه : 268
  • بازدید سال : 1,154
  • بازدید کلی : 12,063